[تصویر: fw2bks11bc7qvlqw80c.gif]

یک فرشته

درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو.

در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت: آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد: التماس می کنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است.

دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری،من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت: ولی دکتر، من نمی توانم، اگر شما نیایید او می میرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.

دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد،جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد.

او تمام شب را بر بالین زن ماند تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!

و به عکس بالای تختش اشاره کرد.پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود!یک فرشته کوچک و زیبا.........

[تصویر: d9hzxw707ccm2np9gcxm.gif]


برچسب‌ها: یک فرشته ,

تاريخ : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391 | 9:51 | نویسنده : ایــزدمهــــــــــــــــر |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد

.: Weblog Themes By VatanSkin :.